بسته شده

تبلیغات در سایت ما

رمان خونه طاووس

آخرین مطالب سایت:

تبلیغات
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 108
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید دیروز : 0
  • ورودی امروز گوگل : 0
  • ورودی گوگل دیروز : 0
  • آي پي امروز : 0
  • آي پي ديروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 49
  • بازدید کلی : 68591
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 3.22.242.141
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    رمان خونه طاووس
    به وبلاگ من خوش آمدید
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 1
    بازدید دیروز : 0
    بازدید هفته : 1
    بازدید ماه : 3
    بازدید کل : 68591
    تعداد مطالب : 22
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    پنج صلوات براي تعجيل در ظهور
    مدیریت وبلاگ تحلیل آمار سایت و وبلاگ

    بسته شده

     داشتم به طرف خونه می رفتم که صداشو شنیدم.

    - لیکن

    به طرفش برگشتم، جلوی خونه اش ایستاده بود.

    اینطوری مجبور می شیم که همو ببینیم!

    خندید و سوار ماشینش شد و از جلوی خونه اش که من ایستاده بودم رد شد، به کفشای دارت ویدرم که هنوزم پام بود زل زدم.

    نوشیدن قهوه به گرم تر شدنم کمک کرد. ترموستاتو گذاشتم و بالاخره تا زمان ناهار خونه تا حدی گرم شد. مامان و کل برای تغییر اسم وسایل از صاحبخونه به نام خودش، به شرکت صنایع* رفتن، دو جعبه ی باقیمونده رو به داخل خونه آوردم، البته اگر اون چیزی رو که تو ماشین مونده بود رو نادیده می گرفتیم. تعدادی از جعبه ها رو باز کردم و تصمیم گرفتم تو این زمان باقیمونده به حموم برم.

    از حموم بیرون اومدم و خودمو تو حوله ای پیچیدم؛ موهامو به طرف جلو انداختم و همونطور که سشوار می کشیدم، موهامو شونه میزدم. زمانی که موهام خشک شد؛ سشوار رو به طرف آینه گرفتم و کمی بخار درست کردم، با دستم بخار رو پاک کردم، دایره ی تمیزی روی آینه ایجاد شد که تونستم خودمو ببینم و آرایش کنم. متوجه شدم که برنزگی پوستم کمرنگ تر شده.

    بعد از این که موهامو شونه زدم، دم اسبی پشت سرم بستم، رژ لبی زدم، گونه هام به خاطر سردی هوا و برخوردهای مکررم با ویل هنوز قرمز بود. به همین خاطر رژ گونه نزدم، چون دیگه نیازی به این کار نداشتم.

    در کمدم، لباس هامو زیر و رو کردم تا بتونم همراه با شلوار جینم بولیزی بپوشم. جوراب هایی رو که صبح به دنبالشون بودمو بالاخره پیدا کردم. تنها یک جفت پوتین نازک مشکی رنگ پیدا کردم، که می تونستم تو این آب و هوا بپوشمش. پوتینمو به پام کردم و شلوارمو داخلش زدم و زیپشو بالا کشیدم.

    زمانی که تو حموم بودم، مامانمو کل به خونه برگشته بودن، مامانم بیست و سه دلار به همراه لیست خرید، کنار دسته کلیدم بر روی پیشخوان گذاشته بود. مامانم تو یادداشتی که واسم گذاشته بود، گفته بود که به همراه دوستش براندا برای تحویل ماشین حمل بار به شهر رفته ان. پول و لیست خرید و برداشتم و به سمت ماشینم رفتم، این دفعه صحیح و سالم به ماشینم رسیدم.

    وقتی سوار ماشین شدم، فهمیدم که از این شهر به جز اینکه از این خیابون به کدوم سمت برم چیز بیشتری نمی دونم، برادر کوچکتر ویل توی حیاطشون مشغول بازی بود. ماشینمو کنار خونه اشون گذاشتم، شیشه ی ماشینو پایین کشیدم و صداش زدم.

    داد زدم:

    - سلام! یه لحظه بیا اینجا!

    با شک و تردید به من نگاهی کرد، شاید فکر می کرد که دوباره در حالت زامبی ام ظاهر شدم. به طرف ماشین اومد، اما سه قدم مونده به ماشین ایستاد.

    - می دونی چطوری می تونم به مغازه خواروبارفروشی برم ؟

    چشم غره ای رفت و گفت:

    - واقعا جدی می گی؟ من فقط نه سالمه.

    خوب، تنها شباهتش با بردارش پوست های تیره شون بود.

    - ممنون به خاطر اینکه چیزی نمی دونی. راستی اسمت چیه؟

    از روی شیطنت لبخندی زد و گفت: دارت ویدر ، همونطور که در خلاف جهت ماشین می دوید، خندید.

    دارت ویدر؟ متوجه کنایه اش شدم. اون به کفش هایی که امروز صبح پوشیده بودم، اشاره می کرد. مسئله ی مهمی نبود. مسئله ی اصلی صحبت کردن ویل درباره ی من با بردارش بود. نمی تونستم کمکی به خودم بکنم اما می تونستم تصور کنم که در مورد من حرف می زدن. اگه حتی به من فکر می کرد. بنا به دلایلی، من بیشتر از اینکه با اون احساس راحتی داشته باشم، در موردش فکر می کردم. مشتاق بودم که بدونم چند ساله اشه، رشته اش چیه؟ دوست دختر داره یا نه؟

    خوشبختانه، در تگزاس هیچ دوست پسری نداشتم. نزدیک یک سال با هیچ پسری قرار نگذاشته بودم. به دلیل دبیرستانم، شغل پاره وقتم و کمک به کل در ورزش اش، هیچ زمان اضافه ای نداشتم که بخواهم با پسری بگذرونم. می دونستم که باید یه اعتدالی بین یه آدمی که هیچ وقتی واسه ی سر خاروندنشم نداره و با آدمی که همش الاف و بیکاره ایجاد کنم.

    برای گرفتن جی پی اسم در داشبوردو باز کردم.

    - فکر جالبی نیست!

    * شرکت صنایع منظور شرکتی که هم آب و هم گاز و هم برق را پشتیبانی می کنه.

    داشتم بهش نگاه می کردم که به طرف ماشینم اومد. بیشترین تلاشم رو جهت سرکوب کردن خنده ی غیر ارادی ام می کردم.

    همونطور که جی پی اس امو درون محافظش می گذاشتم و روشنش می کردم، گفتم:

    - چی ایده ی جالبی نیست؟

    دستشو که به پنجره تکیه داده بود رو به سمتم دراز کرد.

    - خونه سازی این دور و بر زیاد شده، می ترسم راهتو گم کنی.

    می خواستم جوابشو بدهم که ماشین براندا در کنارم ایستاد. براندا شیشه ی سمت راننده رو پایین کشید و مامانم به طرف من خم شد.

    - یادت نره مواد شوینده بخری! یادم نیست اضافه اش کردم یا نه؟ راستی شربت سرفه ام بخر. واسه کاری برگشتم.

    همه ی این حرف ها رو از پنجره ی باز سمت راننده زد.

    کل از ماشین پیاده شد، به طرف برادر ویل دوید و ازش خواست که به خونه مون بیاد.

    برادرش از ویل پرسید: - می تونم برم؟

    - حتماً.

    در سمت مسافرو باز کرد.

    - کولدر (Caulder) من یکم دیرتر میام. میخوام با لیکن به مغازه برم.

    اونم میاد؟

    زمانی که کمربند ایمنی اشو بست، بهش نگاهی کردم.

    - با اینکه هم صحبت خوبی نیستم، اما اشکالی نداره باهات بیام ؟

    خندیدم

    - فکر نکنم مشکلی داشته باشه.

    به مادرم و براندا نگاهی انداختم ولی اون ها به طرف خونه امون رفته بودن. ماشینو روشن کردم و به راهنمایی ویل، برای خروج از این محله گوش دادم.

    - خوب، کولدر اسم داداش کوچیکته؟

    از روی بی علاقگی سعی می کردم که صحبتی رو آغاز کنم.

    - فقط همین یک داداشو دارم. پدرومادرم خیلی سعی کردند که بعد از من یه بچه دیگه ام داشته باشن. که بالاخره کولدرو به دنیا آوردن، که مثل اسم من «ویل» خنک و یخ نیست.

    - اسمتو دوست دارم.

    زودتر از اونچه که این حرف از دهنم بیرون بیاد، از گفته ام پشیمون شدم. انگار داشتم باهاش لاس می زدم.

    خندید. خنده اشو دوست داشتم. از اینکه اسمشو دوست داشتم از خودم بدم می اومد. با دستش موهامو از روی شونه ام به کناری زد و گردنمو لمس کرد. از این کارش شوکه شده بودم. با انگشتاش یقه ی بولیزمو تا روی شونه ام پایین کشید.

    - باید خیلی زود پانسمانت رو عوض کنی.

    بولیزمو بالا کشید و نوازشم کرد. وقتی دستشو از روی شونه ام برداشت، گرمایی از انگشتاشو روی پوست گردنم به جای گذاشت.

    تلاش می کردم که ثابت کنم که این کارش روی من هیچ تاثیری نداشته.

    - یادم بنداز یه سری وسایل از مغازه بگیرم.

    - خوب لیکن.

    مکثی کرد و نگاهشو از من به صندلی پشت، به کوپه ی وسایل باز نشده داد.

    - از خودت بگو.

    - ام، نه! خیلی کلیشه ایه.

    خندید.

    - خوب، خودم کشفت می کنم

    . خم شد و سی دیو از توی دستگاه پخش درآورد. حرکاتش خیلی سریع و تند بود، جوری بود که انگار واسه ی چند سال ورزش می کرد. بهش حسودی کردم، هیچ وقت به فرزی و چابکی معروف نبودم.

    - می دونی چیه، می تونی خیلی چیزا رو در مورد یه نفر، از انتخاب آهنگش بفهمی.

    سی دی رو از توی دستگاه درآورد و به برچسب روی سی دی نگاه کرد.

    بلند خندید.

    -گه لیکن؟ گه تو این جا صفت ملکی یا توصیفی؟

    - دوست ندارم که کل به سی دی ام دست بزنه، حل شد؟

    سی دیو از دستش گرفتم و دوباره تو دستگاه گذاشتم.

    وقتی که صدای تار با صدای بلندی از دستگاه پخش شد، فوراً خجالت زده شدم. از تگزاس اومده بودم، اما نمی خواستم به خاطر آهنگ محلی امون گیجش کنم. تنها چیزی که دوست نداشتم در مورد تگزاس از دست بدم، همین آهنگ بود. دستمو برای کم کردن صدای آهنگ جلو بردم، که دستشو به روی دستم گذاشت.

    دستش هنوز روی دستم بود که گفت:

    - دوباره زیادش کن، این آهنگ رو شنیدم.

    انگشتام هنوز روی ولوم ضبط بود، دوباره صدای ضبطو زیاد کردم. امکان نداشت خواننده های این آهنگو بشناسه، احساس کردم داره بلوف می زنه، و از این روش می خواهد یه جورایی باهام لاس بزنه.

    - واقعاً؟

    می خواستم یه جورایی دروغشو دربیارم.

    - اسمش چیه؟

    - برادرهای آوت. اسمشو گابریلا گذاشتم. اما فکر کنم این آخر آهنگ دختر زیباشونه. من عاشق اون تیکه آخرشم که با گیتار الکتریک می زنن.

    جوابش به سوالم شگفت زده ام کرد. مثل اینکه واقعاً این آهنگو شنیده بود.

    - برادرهای آوتو دوست داری؟

    - من عاشق اونام. سال قبل تو دیترویت اجرا داشتن. بهترین اجرایی بود که تو عمرم دیدم.

    وقتی به دستش که روی دستم و روی ولوم ضبط بود، نگاه کردم، هجومی از آدرنالینو تو بدنم احساس کردم. من ویلو دوست داشتم، از اینکه دوستش داشتم از دست خودم عصبانی بودم، قبل تر پسرها و کلا جنس مذکر منو هیجان زده می کردن، ولی تو همچین شرایطم می تونستم خودمو کنترل کنم، رو احساساتم کنترل داشتم.

    متوجه ی نگاهم به دست هامون شد، دستش رو از روی دستم برداشت و روی شلوارش گذاشت. این حرکتش حالتی عصبی رو به همراه داشت. کنجکاو بودم بدونم که آیا این ناآرامی رو من بهش منتقل کردم یا نه.

    دوست نداشتم به آهنگایی که مد روز بودن و عامه پسند بود گوش بدم. کمتر پیش می اومد که تو اولین ملاقاتم با کسی، به آهنگ های محبوب من گوش داده باشن. من واسه مدت ها از برادران آوت خوشم می اومد.

    شب ها من و پدرم بیدار می موندیم و آهنگ هاشونو می خوندیم، پدرمم سعی می کرد که آکوردهای آهنگ هاشونو با گیتارش اجرا کنه. یه بار واسم ازشون تعریف کرد. بهم گفت این باندی رو که تو می شناسی، تو کارشون استعداد واقعی دارن، اون ها از نواقصشون، کمال رو می آفرینن.

    بالاخره زمانی که واقعا شروع به گوش دادن آهنگ هاشونن کردم، متوجه ی حرفش شدم. رشته های تار شکسته، هماهنگی برای لحظات پر شور و شوق، صداهایی که از صدای آرام شروع می شدند تا به اوج خود می رسیدند که احساس می کردی دارن جیغ می زنند. همه ی این چیزها، شخصیت و توانایی های خوانندگیشونو با ارزش تر می کرد .

    بعد از اینکه پدرم مرد، مامانم به من هدیه ای رو داد که پدرم دوست داشت تو تولد 18 سالگی ام به من بده – بلیط های کنسرت برادران آوت. زمانی که مامانم اون بلیطا رو بهم داد، گریه کردم، پدرم خیلی دوست داشت خودش این بلیطا رو بهمون بده. می دونستم که این بلیطا رو به من داده که ازشون استفاده کنم، با این حال نمی تونستم. کنسترشون یک هفته بعد از مرگ پدرم اجرا میشد، هیچ وقت نمی تونستم بدون پدرم به اون کنسرت برم. اگه پدرم زنده بود، هیچ وقت این موقعیتو از دست نمی دادم.

    با صدایی لرزان گفتم:

    - منم عاشقشونم.

    - تا حالا اجرای زنده اشونو دیدی؟

    نمی دونم چرا، ولی از تموم داستان مرگ پدرم واسش گفتم. با دقت به حرفهام گوش می داد، فقط چند جا برای آدرس دادن صحبتمو قطع می کرد. در مورد تموم حسم از این آهنگ واسش گفتم. در مورد مرگ پدرم گفتم، اینکه یک حمله ی قلبی ناگهانی بود. براش از جشن تولد هیجده سالگی ام تعریف کردم و کنسرتی که قرار بود به همراه پدرم برم ولی هیچ وقت نتونستم. هنوزم داشتم واسش صحبت می کردم ولی دلیل این همه حرف زدنمو نمی فهیدم، با این حال دوست نداشتم سکوت کنم. با اینکه برای پسرها کمتر صحبت می کردم. با رسیدن به پارکینگ حرفمو قطع کردم.

    به ساعتم نگاه کردم و گفتم:

    - اوه. این کوتاهترین مسیر بود؟ بیست دقیقه طول کشید.

    بهم چشمکی زد و از ماشین پیاده شد.

    - راستش نه.

    قطعاً داشت باهام لاس می زد و من تو آسمون ها سیر می کردم. 

    وقتی از پارکینگ بیرون اومدیم و به طرف مغازه رفتیم، بارش برف با باران همراه شد.

    - بدو.

    دستمو گرفت و با عجله به طرف در ورودی رفتیم.

    وقتی داخل مغازه شدیم نفس نفس می زدیم و می خندیدیم، برف و باران رو از روی لباسهامون تکون دادیم ژاکتمو درآوردم و تکونش دادم. دستشو روی صورتم کشید و موی چسبیده به صورتمو به کناری زد. انگشت های دستش سرد بود ولی به خاطر هیجانم سردی دستشو متوجه نمی شدم. زمانی که به هم خیره شدیم، لبخند کمرنگی به روی لبهایش نشست. من هنوز سعی می کردم که در مقابل کارهاش عادی رفتار کنم. کوچکترین لمسی و ساده ترین حرکات او برای احساسات من ممنوع بود.

    سبدی خریدی رو از کنارم گرفتم و گلومو صاف کردم و با این کار نگاه خیره امونو از هم گرفتیم.

    - همیشه تو سپتامبر برف میاد؟

    همه ی سعی امو می کردم که نشون بدهم که در مقابل لمسش دستپاچه نشده ام.

    کتشو به روی یه طرف سبد خرید انداخت و گفت:

    - نه، این برفم بیشتر از چند روز، شایدم یک هفته نیاد. بیشتر وقت ها تا اخر اکتبر هم برف نمیاد. از خوش شانسی تو.

    - خوش شانسی؟

    - اره، این جا هوا به ندرت سرد می شه. توم درست تو این لحظه رسیدی.

    - آها، من فکر می کردم همه اتون از برف بدتون میاد. تو طول سال برف نمیاد؟

    - همه امون؟ *

    - چی؟

    با لبخندی که بر لب داشت، گفت:

    - هیچی. فقط هیچ وقت تا حالا نشنیده بودم که کسی از کلمه همه اتون استفاده کنه؟ بامزه بود. دختر زیبای جنوب.

    خندیدم.

    - آها. متاسفم. از حالا به بعد مثل شما یانکی ها* صحبت می کنم و به جای خلاصه کردن حرفم از جمله ی همه شما بچه ها استفاده می کنم.

    خندید و سقلمه ای زد.

    - نه این کارو نکن، من لحجت رو دوست دارم. عالیه.

    نمی تونستم باور کنم که منم مثل دخترایی شده بودم که از صحبت کردن با پسری لذت می برن. خیلی از این موضوع بدم می اومد؛ بهش زل زدم، با دقت به ظاهرش نگاه می کردم تا بلکه بتونم یه نقص ازش پیدا کنم ولی نتونستم. بیش از حد کامل بود. همه ی وسایلو خریدیم و به طرف باجه پرداخت رفتیم. خودش تک تک وسایل رو به روی نوار نقاله گذاشت و به من اجازه ی هیچ کاری رو نداد. گوشه ای ایستادم و بهش نگاه کردم. آخرین بسته، بسته ی چسب زخم بود که روی نوار نقاله گذاشت. نفهمیدم کی این بسته رو گرفته بود. وقتی از مرکز خرید بیرون اومدیم، در جهت مخالفی که موقع رفت اومده بودیم رفتیم، راهی رو که موقع رفت بیست دقیقه طول کشید و موقع برگشت در عرض کمتر از یه دقیقه اومدیم.

    خندیدم و ماشینو به سمت پارکینگمون بردم.

    - خوبه.

    چشمکش و دلیل این کارشو به وضوح درک کردم.

    بعد از اینکه ماشینو پارک کردم، خاموشش کردم و کلید و کیف پولمو برداشتم. ویل به طرف صندوق عقب رفت، از داخل ماشین در صندوقو باز کردم. از ماشین پیاده شدم و پیشش رفتم. انتظار داشتم که خریدامونو برداره و به سمت خونه امون بره. در عوض همونجا ایستاد و در ماشینو بالا نگه داشت و به من نگاه کرد. با تاثیرگذار ترین نگاه یک دختر جنوبی دلربا، دست به سینه شدم وگفتم:

    - واقعا، نمی تونستم بدون تو مغازه رو پیدا کنم. خیلی متشکرم به خاطر این مهمون نوازیت مرد مهربون.

    انتظار داشتم که لبخند بزنه، اما همونطور بهم خیره شد.

    با آشفتگی پرسیدم:

    - چیه؟

    یک قدم به طرفم اومد و با دست آزادش گونه امو نوازش کرد. از عکس العمل خودم شوکه شدم. من بهش این اجازه رو دادم. چند لحظه به من خیره شد، قلبم، درون سینه ام دیوانه وار می کوبید. احساس کردم که می خواهد منو ببوسه.

    -----------------------------------------

    * یه نکته ای اینجا هست... معمولا y”l که مخفف you all هس! مردم امریکای جنوبی به کار می برن، که اینجام چون لیکن به زبان خودش حرف زده برای ویل جالب بوده.

    * به افراد شمالی آمریکا یانکی می گن

    بهش زل زده بودم و سعی می کردم به آرامی نفس بکشم. کمی بهم نزدیک شد، دستشو از روی گونه ام برداشت و پشت گردنم گذاشت، سرمو به طرف خودش خم کرد. به آرومی پشونی امو بوسید، قبل از اینکه دستشو برداره و از من دور بشه، چند لحظه تو این حالت موندیم.

    - خیلی زیبایی.

    به سمت صندوق عقب رفت، چهار پلاستیک بزرگ و گرفت. به طرف در ورودی رفت و اونها رو تو راهرو ی ورودی گذاشت.

    خشک شده بودم، تلاش می کردم که پانزده ثانیه قبل رو درک کنم. چطوری این اتفاق افتاد؟ چرا همینطور وایستاده بودم و اجازه دادم که این کار رو بکنه؟ با تمام اعتراضاتی که می کردم متوجه شدم که، تقریبا در مقابل پرشورترین بوسه ای که برای اولین بار تجربه کردم که اونم فقط بر روی پیشونی ام بود، احساساتی شدم.

    *****

    ویل برای برداشتن وسایل دیگه به صندوق عقب نزدیک شد، کل و کولدر به همراه مامانم از خونه بیرون اومدن.

    بچه ها برای دیدن اتاق کولدر به سرعت به اون طرف خیابون رفتن. مامانم به سمتون اومد، ویل مودبانه دستشو به سمت مامانم دراز کرد.

    - شما باید مامان لیکن و کل باشین. من ویل کوپرم. اون طرف خیابون زندگی می کنیم.

    - جولیا کوهن. تو برادر بزرگتر کولدری؟

    - بله خانوم. دوازده سال ازش بزرگترم.

    - پس اینطوری باید 21 سالت باشه! درسته؟

    به طرف من برگشت و چشمک زد.

    وای نه، داشت خجالت زده ام می کرد. پشت ویل رفتم، و مثل خودش یکی از اون نگاهاشو تحویلش دادم. مامانم از این کارم لبخندی زد.

    - خوب، من خیلی خوشحالم که کل و لیک تونستن به این زودی دوست پیدا کنن.

    - منم همینطور.

    برگشت و به داخل خونه رفت، اما در حین رفتن سقلمه ای به من زد. هیچ حرفی نزد، اما منظورشو از این کارش به خوبی می دونستم. موافقتشو اعلام کرد.

    ویل دو تا پلاستیک آخرو برداشت. و گفت:

    .

    - لیک، آره؟ از این اسم خوشم اومد.

    در صندوق عقبو بست و پلاستیکارو به دستم داد.

    به ماشین تکیه داد، دستهاشو تو هم قفل کرد و گفت:

    خوب، لیک. من و کولدر می خواهیم جمعه به دیترویت بریم. تا شنبه ام می مونیم. به خاطر مسائل خانوادگی.

    خوشحالم میشم بدونم که واسه فردا شب ، قبل از رفتنم ، برنامه ای داری یا نه؟

    اولین بار بود که کسی به جز پدر و مادرم، اسممو «لیک» صدا می زد. من هم شونه امو به ماشین تکیه دادم، مقابلش ایستادم. سعی می کردم خودمو خونسرد نشون بدم ولی از درون بیتاب بودم.

    - داری یه کاری می کنی که خودم اعتراف کنم که تو اینجا واسه خودم هیچ برنامه ای ندارم؟

    - عالیه! خوب این یه قراره. ساعت 7:30 میام دنبالت.

    فوراً برگشت و به سمت خونه اش رفت، این یه قرار بود، با اینکه نه اون به طور رسمی ازم درخواست کرد و نه من به طور رسمی جوابشو دادم. 

    تعریف از خودم زمان زیادی رو نمی گیره.

    تمام من، همین چیزیه که الان شنیدی.

    برادران آوت، یک بوسه بده.

    فصل دوم

    غروب روز بعد، چندین دست لباس انتخاب کردم، ولی متاسفانه هیچ کدوم نه تمیز بود و نه متناسب با این آب و هوا . به جز چندتا لباسی که این هفته پوشیده بودم، لباس زمستونی دیگه ای نداشتم. یک بولیز آستین بلند بنفش انتخاب کردم،بوش کردم و متوجه شدم که به اندازه ی کافی تمیزه. با این حال به خودم اسپری زدم. دندون هامو مسواک زدم، تجدید آرایش کردم و دوباره دندونامو مسواک زدم. دم اسبی موهامو پایین تر بستم. چند حلقه از موهامو جلوی صورتم انداختم . زمانی که گوشواره های نقره ایمو از کمد درمی آوردم، متوجه ی تقه ی در شدم. مامانم با چند تا حوله وارد شد. کابینت نزدیک دوش حمومو باز کرد و حوله ها رو سرجاش گذاشت.

    - جایی داری میری؟

    داشتم آماده می شدم که مامانم لبه ی وان حموم نشست.

    گوشواره هامو به گوشم انداختم، لبخندی که روی صورتم نشسته بود و جمع کردم و گفتم:

    - آره. یه جایی. راستش،نمی دونم که کجا می خواهیم بریم. من حتی واقعا با این پیشنهاد موافقتم نکردم.

    از جاش بلند شد و به طرف در رفت، به چارچوب در تکیه داد و از توی آینه به من نگاه کرد. در این مدت کوتاهی که پدرم فوت کرده بود، مامانم خیلی شکسته تر به نظر می رسید. چشم های سبز روشنش در برابر پوست نرمش خیره کننده بود. حالا، صورتش لاغرتر شده بود. گودی سیاهی در زیر چشم های سبزش دیده می شد. خسته و غمگین به نظر می رسید.

    - خب، تو الان هیجده سالته. تو زندگی ات در رابطه با این قرارا، از من نصیحت زیاد شنیدی. فقط یه چیز کوچیک می خواهم بهت بگم. هیچ چیزی که توش سیر یا پیاز داره سفارش نده، هیچ وقت بدون توجه نوشیدنی اتو کنار نذار، همیشه هم از خودت محافظت کن.

    چشم غره ای رفتم.

    - آخ مامان. تو می دونی که از همه ی این قوانین اطلاع دارم، و می دونی که مثل دفعه قبل لازم نیست که نگران چیزی باشم. خواهشاً در مورد ویل این قوانینتو نادیده بگیر. قول میدی؟

    تونستم قولشو به دست بیارم.

    خیلی بی ریا گفت:

    - خوب، حالا در مورد ویل بهم بگو، کار می کنه؟ دانشگاه می ره؟ رشته اش چیه؟ قاتل که نیست؟

    از حموم بیرون اومدم و به سمت اتاقم رفتم و برای انتخاب کفشم، از بین کفش هایی که داشتم، خم شدم. همراهم اومد و روی تختم نشست.

    - صادقانه بگم مامان، من چیزی در مورد اون نمی دونم. حتی نمی دونستم که چند سالشه، تا اینکه اون روز به تو گفت.

    - خب خیلی خوبه.

    «خوبه؟» برگشتم و بهش نگاه کردم.

    - اینکه هیچی در موردش نمی دونم چیز خوبیه؟ واسه چند ساعت باید باهاش تنها باشم. ممکنه که یک قاتل باشه.

    پوتین هامو گرفتم و برای پوشیدنشون به روی تخت نشستم.

    - خوب در این مورد راهنمایی ات می کنم که برای اولین قرار از چی صحبت کنی.

    - فکر خوبیه.

    هر چه بزرگتر می شدم، مادرم راهنمایی خیلی خوبی می کرد. همیشه می دونست که از چی دوست دارم بشنوم، اما بیشتر از چیزی می گفت که بهش نیاز داشتم. پدرم اولین دوست پسرش بود، واسه همین، کنجکاو بودم بدونم که چطور اینقدر خوب در مورد قرار ملاقات ها می دونه. پسرها، ارتباط با اون ها. اون فقط با یک پسر ارتباط داشت، اما به نظر می رسید که اطلاعاتش بیشتر از اونچه که تو زندگی اش به دست آورده، است. من فکر می کنم که اون جزء استثاناهاست.

    - مامان؟

    کفش هامو پوشیدم.

    - میدونم زمانی که بابا رو دیدی، فقط هیجده سال داشتی. منظورم اینکه، اون موقع تو خیلی جوون بودی که بخوای تمام زندگیتو با کسی بگذرونی. آیا تو زندگیت پشیمونم شدی؟

    فوراً به این سوال جواب نداد. درعوض، همین طور که داشت در مورد سوالم فکر می کرد، به روی تخت دراز کشید و یکی از دست هاشو زیر سرش گذاشت.

    - هیچ وقت پشیمون نشدم. اما اگه بپرسی در موردش تردید داشتم؟ آره! اما هیچ وقت پشیمون نشدم.

    - این دو تا با هم فرق دارن؟

    - کاملاً. پشیمونی عکس تردیده. پشیمانی برمیگرده به گذشته ای که تو دیگه نمی تونی تغییرش بدی. تردید زمانی اتفاق می افته که می تونی جلوی پشیمونی از آینده رو بگیری. من درمورد ارتباط با پدرت خیلی دچار سردرگمی و تردید بودم. افراد بیشتر وقت ها از روی احساساتشون تصمیم می گیرن. خیلی از ارتباط ها فقط از روی عشق شکل می گیره.

    - واسه همین بیشتر وقت ها به من می گی که از روی عقل تصمیم بگیرم نه احساس؟

    مامانم از روی تخت بلند شد و دستهامو تو دستش گرفت.

    - لیک، دوست داری چند تا راهنمایی بشنوی که شامل لیست غذاهایی که نباید بخوری نمیشه؟

    از من می خواهدکه به توصیه ی دیگه اش گوش بدم؟

    - البته.

    شیوه ی صحبت کردنشو تغییر داد، طوری که باعث شد فکر کنم که این صحبت به جای اینکه یک صحبت مادر دختری باشه، صحبت دو زن با هم دیگه اس. مثل مدل هندیا* پاهاشو روی تخت گذاشت و رو به روی من نشست.

    - سه تا سوال هست که هر زنی قبل از اینکه با مردی ارتباط داشته باشه، باید بتونه بهشون جواب بده. اگر به هر یک از این سوالا نتونه جواب بده، مثل اینکه وارد جهنم میشه.

    خندیدم.

    - این فقط یه قراره. من شک دارم بخواهیم با هم ارتباطی داشته باشیم.

    - لیک، می دونم که نداری. دارم جدی حرف می زنم. اگه به یه کدوم از این سوالا نتونی جواب بدی، به نظرم نباید وقتتو صرف یه رابطه بیهوده کنی.

    وقتی دهانمو باز کردم، احساس کردم که مثل این است که می خواهم این واقعیتو که دخترش هستمو ثابت کنم. دیگه وسط حرفش نپریدم.

    * اینجا منظورش همون مدل چهارزانو خودمونه... 

    - اولین سوال، اینکه همیشه بهت احترام میذاره؟ دومین سوال، اگر بیست سال بگذره و دوباره برگردی به همین لحظه، واقعاً دوست داری با همین فرد زندگی کنی؟ و آخرین سوال، باعث میشه تو زندگیت پیشرفت کنی و فرد بهتری بشی؟ اگر شخصی رو پیدا کردی که در مقابلش به تموم این سوالات جواب مثبت دادی، یعنی این که تو تونستی اون فرد مناسب رو برای خودت پیدا کنی.

    در صحبت های مامانم غرق شده بودم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

    - وای! چه سوالات سختی. وقتی با بابا بودی، تونستی به همه ی این سوالات جواب مثبت بدی؟

    بدون هیچ تردیدی، فورا گفت:

    - البته. در هر لحظه ای که باهاش بودم.

    وقتی جمله اشو تموم کرد متوجه ناراحتی درون چشمهایش شدم. او عاشق پدرم بود. از اینکه دوباره ناراحتی مرگ اونو به یادش آوردم، پشیمون شدم. دستهامو به دورش حلقه کردم و بغلش کردم. خیلی وقت بود که اینطور بغلش نکرده بودم، احساس گناه زیادی وجودمو فرا گرفت. موهامو بوسید، منو عقب برد و لبخندی زد، از جام بلند شدم و بولیزمو کشیدم، چین و چروک های لباسمو صاف کردم.

    - خوب، چطور به نظر می رسم؟

    آهی کشید. – شبیه یک خانم.

    راس ساعت 7:30 وارد پذیرایی شدم، ژاکت ویلو که روز قبل به من قرض داده بودو گرفتم و به سمت پنجره رفتم. تازه از خونه بیرون اومد، از خونه بیرون رفتم و تو پارکینگمون منتظر وایستادم. درشو باز کرد و متوجه ی من شد.

    - آماده ای؟

    - آره!

    - خوب پس بیا سوار شو.

    حرکتی نکردم. فقط همونجا ایستادم و دست به سینه شدم.

     

    بخش نظرات این مطلب


    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه:







    تبلیغات
    نویسندگان
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس madi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    به رمان خونه طاووس امتیاز دهید